چشم هایش

ساخت وبلاگ
عکست را گذاشته ام جلو ام و نگاهت می کنم و می نویسم از تو که خود منی بی آنکه ذره ای شبیه من باشی. امروز، آسمان ابری بود. من، تو را نگاه کردم ...دیدم چه آفتاب دل انگیزی! کجا بودی اینهمه سال که من گم شده بودم و آخرش هم تو آمدی و پیدایم کردی. ببخش اگر وقتی کنارت لالایی می خوانم هم بغض می کنم. یک سینه ی نهیف مگر چقدر ظرفیت دوست داشتن دارد؟ می دانم نمی فهمی، چون تو ظرفیت دوست داشته شدنت نامحدود است و چه می دانی این  چه دردی ست که سینه ی یک آدم تنها را می فشارد وقتی در برابر شکوه عشق زانو می زند و کاری جز سکوت ازو برنمی آید.

عکست را گذاشته ام جلوام و نگاهت می کنم. چه خوب شد آمدی! بی تو من چگونه اینهمه سال می زیستم و بی عشق پیر می شدم؟ چقدر خوب است لازم نیست با خاطره ی تو خوش باشم، چه تو خودت همیشگی عمر منی. خاطره بازی با تو را می گذارم برای بعد از مردن - که اگر جهانی بود - به خدایش بگویم دست از سرم بردارد و با خاطرات تو مرا تنها بگذارد. 

عکست را گذاشته ام جلو ام و نگاهت می کنم. و می پندارم زندگی می توانست همین جا تمام شود، بی آنکه من حسرت چیزی بخورم. مثل همین نوشته...

كلمه بازي...
ما را در سایت كلمه بازي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aaminhadjaran3 بازدید : 101 تاريخ : چهارشنبه 3 مرداد 1397 ساعت: 19:46